رمان خانه پوده

ساخت وبلاگ
ارزش یه لبخند توی ایستگاه اتوبوس نشسته بودم .خیلی خسته بودم.کار توی دارو خانه تا این وقت شب و سرو کله زدن با مشتری ها واقعا خسته کنندست.ماه توی آسمون نبود .با خودم گفتم: اگه چراغهای شهر خواموش میشد حتما ستاره ها مشخص میشدند.اتوبوسی توی ایستگاه ایستاد سوار شدم.جا برای نشستن نبود کنار پنجره ایستادم.به رمان خانه پوده...ادامه مطلب
ما را در سایت رمان خانه پوده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : poodehdehgania بازدید : 87 تاريخ : جمعه 5 خرداد 1396 ساعت: 16:48

به نام خدا آغاز سکوت   به اندازه یک لبخند به اندازه یک اشک راه ما تا خوشبختی روزگارم در هم زندگی ام خالی من چطور خاطره ها می سازم؟ مثل یک سنگ ریزه زیر پاها ماندام چه کسی دید مرا؟ چه کسی لمس حضورم حس کرد؟ زیر پاها ماندم زیر آوار غم انگیز سکوت چه سکوتی! چه سکوتی ! چه سکوتی... به اندازه یک برگ به انداز رمان خانه پوده...ادامه مطلب
ما را در سایت رمان خانه پوده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : poodehdehgania بازدید : 92 تاريخ : جمعه 5 خرداد 1396 ساعت: 16:48

خدا حافظ     پک محکمی به سیگارش زد و دودش رو، از سوراخهای بینیش به بیرون فرستاد! نگاهی به اطراف کرد .یه پک دیگر به سیگار زد . ته سیگار رو روی چمنا انداخت. پای راستش رو روی ته سیگار گذاشت و نیم دور چرخوند تا خواموش شه!  نفس عمیقی کشید . بخار غلیظی از دهانش خارج شد. یقه پالتو شو راست کرد و سرشو داخل ی رمان خانه پوده...ادامه مطلب
ما را در سایت رمان خانه پوده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : poodehdehgania بازدید : 74 تاريخ : جمعه 5 خرداد 1396 ساعت: 16:48

همکلاسی   فرهاد: می بینی احسان! این حامد هم کلاس من بود. من شاگرد اول کلاس بودم! اونم شاگرد اول کلاس! من بازحمت؛ اون با پول! من تا دیپلم بیشتر نتونستم بخونم؛ چون پول نداشتیم ... فقیر بودیم! اما اون ... با زور پول درسشو خوند!   می بینی! منی که همه حرف از هوش و ذهن و استعدادم میزدند الان یه کارگر ساده رمان خانه پوده...ادامه مطلب
ما را در سایت رمان خانه پوده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : poodehdehgania بازدید : 97 تاريخ : جمعه 5 خرداد 1396 ساعت: 16:48

به نام خدا سکوت غم انگیز سالن صدای قدمهایش توی سکوت سالن متروکه میپیچید. نگاهی به اطراف کرد، همه جا سکوت بودو سکوت بودو سکوت یادش به چند سال قبل افتاد صداها در سرش جان گرفت. صدای چرخ کفاشی راسته دوز، دوسوزنه ،زیگزال دوز. صدای سمبه زدن ،صدای اشبالت برای یکنواخت سازی .صدای صحبتهای کارگرها باهم.یادش بود تمام کودکیش در این کارگاها شکل گرفت. نزدیک یه کارگاه که به درش قفل بزرگ بود ایستاد نگاه عمیقی به آن کرد. کارگاه حاج باقر دوست صمیمی پدرش. یادش می آمد که چقدر حاج باقر بهش لطف داشت هرموقع اورا میدید نخودچی و کشمش بهش میداد.به کارگاه بغلی نگاه کرد .کارگاه پدرش. تمام تابستانها برای کمک به پدرش به این کارگاه می آمد. حاج باقر و پدرش با هم شروع کردند از یه کارگاه خیلی کوچک بعد یواش یواش تبدیل شد به دو کارگاه بزرگ تولید کفش ایران .وقتی پدرش با خبر شدبعداز 55سال تولید کفش ورشکست شده سکته کردو چشمانش را برای همیشه بر روی این دنیا بست.درست سال پدرش بود که حاج باقر هم بر اثر سکته مغزی فوت کرد.چند قدم دیگر به جلو برداشت به کارگاه حاج علی دباغ رسید. به در کارگاه او هم قفل بود.کارگاهی که 60سال سابقه کار رمان خانه پوده...ادامه مطلب
ما را در سایت رمان خانه پوده دنبال می کنید

برچسب : سکوت غم انگیز,سکوت غم انگیز من, نویسنده : poodehdehgania بازدید : 136 تاريخ : چهارشنبه 1 دی 1395 ساعت: 10:15

  دلم کربلا میخواد ولی ... دلم میخواد برم بینالحرمین اما قسمت نشده دلم میخواد منم مثل هزاران آدمی که پیاده میرند کربلا منم برم ... نمیدونم چرا نمیشه! عباس ... من تشنمه .... به منم آب میدی؟ عباس ... منو سیر آب میکنی؟ منو دعوت میکنی؟ دعوتم میکنی بیام دیدنت؟ اجازه میدی برم دیدن برادرت؟ عباس منم آب میخوام! من تشنمه! تشنه حرم تو تشنه حرم برادر تو عباس منو سیر آب میکنی؟ از اون مشک سوراخت به منم آب میدی؟ میدونم لیاقتشو ندارم که تا حالا قسمتم نشده اما عباس میدونم انقدر مهربونی که به بدا هم نگاه میکنی نگاه میکنی؟   رمان خانه پوده...ادامه مطلب
ما را در سایت رمان خانه پوده دنبال می کنید

برچسب : jaklin,jaklitsch,jaklitsch gardner, نویسنده : poodehdehgania بازدید : 92 تاريخ : چهارشنبه 1 دی 1395 ساعت: 10:15

  با سر و صدا وارد خونه شدم. باصدای بلند گفتم: سلام بابا... من اومدم! هیچ جوابی نشنیدم. با خودم گفتم حتما مثل همیشه رفته پارک سر کوچه. ازوقتی بازنشسته شده بود، هر از گاهی میرفت تو پارک مینشست و با هم سن و سالاش گل میگفت و گل میشنفت. هعی... از بعد مرگ مامان بیچاره خیلی تنها شد! ما ها هم که نمیتونیم زیاد بهش سر بزنیم. مثلا خود من! از صبح که بیدار میشم باید بدوم تا شب. هم باید به درس و دانشگام برسم هم به همسرم. یه سرمو هزار تا سودا! وارد هال شدم. از تو هال سرکی تو آشپزخونه کشیدم. سماور روشن بود و چایی بابا به راه. گفتم حالا که بابا نیست برم یه چایی برا خودم بریزم بخورم. بعد از خوردن چایی پا شدم تا دستی به سر و روی خونه بکشم. هال رو تمیز کردم و رفتم تو اتاق بابا! ــ: عه... بابا اینجایی. بابا رو سجادش نشسته بود و قرآن دستش بود. ــ: قبول باشه... التماس دعا... بابا! ... بابا! رفتم نزدیکش. برام عجیبه! چرا جوابمو نمیده! دستمو گذاشتم روی شونش و تکونش دادم: بابا! ترسیدم! آروم دستمو گذاشتم روی گونش... بدنش سرد بود... رمان خانه پوده...ادامه مطلب
ما را در سایت رمان خانه پوده دنبال می کنید

برچسب : بابا غنوج,بابا,بابا فين, نویسنده : poodehdehgania بازدید : 132 تاريخ : چهارشنبه 1 دی 1395 ساعت: 10:15

به نام خدا   راز   پرستار سرم پدر رو عوض کرد و رفت روی صندلی کنار تخت نشست ... به چهره آروم پدر که در خواب بود نگریست ... دلش عجیب دلتنگ مادر بود ... مادری که پنج سالی هست چشم بر جهان بسته ــ: مامان چرا من خواهر یا برادری ندارم؟ ــ: پسرم ما بچه دار نمیشدیم خدا تو رو بعداز بیست سال به ما داد ــ: مامان من بازم کیک میخوام ــ: بیا عزیزم کیک من مال تو ــ: نه تو خودت میخوای بخور ــ: نه عزیزم من کیک دوست ندارم با صدای سرفه پدر از افکارش خارج شد ... قطره اشکی که روی صورتش بود رو پاک کرد و به طرف پدر رفت ... اکسیژن رو بر دماغ پدر گذاشت پدر نگاهی پر از مهر به پسر کرد و دست پسر رو در دست گرفت ... نفس عمیقی کشید و گفت: زمستون بود هوا خیلی سرد بود یک ساعتی میشد که بارون بند امده بود... ازخونه آقا جون امدیم بیرون ،رفتیم سر خیابان تا تاکسی بگیریم بریم خونه ... متوجه یه صدایی شدیم ...  یه صدایی شبیه ناله بچه گربه... خوب که گوش کریدیم دیدیم صدا از سطل زباله ست ... فروغ گفت بریم کمکش ممکنه گیر کرده باشه ... برای اینکه دل فروغ رو نشکنم رفتم سمت همون سطل فروغم باهام امد ... تاریک بود چیزی مشخص نبود گوشیمو رمان خانه پوده...ادامه مطلب
ما را در سایت رمان خانه پوده دنبال می کنید

برچسب : رازیانه,راز,رازيانه,راز بقا,رازی, نویسنده : poodehdehgania بازدید : 110 تاريخ : شنبه 22 آبان 1395 ساعت: 23:09

فصل دوازدهم:

هر دو شون ناراحت بودند که بعداز یک هفته پیش نامزداشون بودن حالا مجبور به دوری هستند

مجید به فاطمه گفت:فاطمه جان؟

ــ: بله

ــ: نظرت چیه پس فردا که سه روز تعطیله به تهران بریم

رمان خانه پوده...
ما را در سایت رمان خانه پوده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : poodehdehgania بازدید : 124 تاريخ : شنبه 22 آبان 1395 ساعت: 23:09

 

فصل سیزدهم:

بیژن خیلی توهم بود... مجید از نگاه غم دار او غمگین شد گفت:بیژن چی شده؟

 ــ: هیچی کاکو

ــ: هیچی که نشد حرف ... بگو ببینم چی شده؟

رمان خانه پوده...
ما را در سایت رمان خانه پوده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : poodehdehgania بازدید : 121 تاريخ : شنبه 22 آبان 1395 ساعت: 23:09